عشق

 

 

من تموم قصه هام قصه توست ...... اگه غمگین اون از غصه توست ...... یه دفعه مثل یه آهو توی صحراها رمیدی ...... بس که چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو ندیدی ...... دل نبود توی دلم تورو گرگا نبینن ...... اونا با دندون تیز به کمینت نشینن ...... الهی من فدای تو چیکار کنم برای تو ...... اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو ...... یه دفعه مثل پرنده قفس عشقو شکستی ...... پر زدی تو آسمونا رفتی اون دورا نشستی ...... دل نبود توی دلم گم نشی تو کوچه باغا ...... غروبا که تاریکه نریزن سرت کلاغا ...... نخوره سنگی به بالت پرت نشه فکرو خیالت ...... من تموم قصه هام قصه توست ...... اگه غمگین اون از غصه توست ...... یه دفعه مثل یه گل رفتی تو دست خزون ...... سیل بارونو تگرگ میومد از آسمون ...... بردمت تو گلخونه که نریزه رو سرت ...... که یه وقت خیس نشه یخ کنه بالو پرت ...... نشکنی زیره تگرگ نریزه از تو یه برگ ...... من تموم قصه هام قصه توست ...... یه دفعه مثل یه شمع داشتی خاموش میشدی ...... اگه پروانه نبود تو فراموش میشدی ...... آره پروانه شدم که پرام سوخته شه ...... که آتیش دل تو به دلم دوخته شه ...... که بسوزه پرو بالم که راحت بشه خیالم ...... دارم از تو مینویسم که غم داره نگات ...... اگه دوست داشتی بگو تا بازم بگم برات ...... انقده میگم تا خسته شم با عشق تو شکسته شم

عشق تو

 

 

اجازه هست به عشق تو، توی کوچه ها داد بزنم؟

 

روی پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؛

 

اجازه هست که هر نفس ترانه بارونت کنم؟

 

ماه و ستاره رو بازم فدای چشمونت کنم؛

 

اجازه هست که خنده هات قلبمو از جا بکنه؟

 

بهت بگم عاشقتم، دوست دارم یه عالمه؛

 

اجاز هست بهت بگم عشق تو توی سینمه؟ 

 

جونمو هم به پات بدم بازم برای تو کمه؛

 

به من بگو، بگو به من، بگو منو دوسنم داری؟

 

بگو که واسه هوست پا روی دلم نمی ذاری

 

اجاز هست نگاهتو توی خاطرم قاب بکنم؟ 

 

چشمی که بدخواهمونه به خاطرت خواب بکنم؛

 

اجازه فریاد بزنم توی قلبمی تا به ابد؟

 

بدون اگه رسوا بشم بخاطرت خوبه نبرد؛

 

اجازه هست کنار تو به اوج ابرهام برسم؟

 

دست توی دستمو برم به فردا برسم؛

 

اجازه هست دریا بشم، کویرو پیومنه کنم؟

 

تو صدف دلم بشی، من توی دلت خونه کنم؛

 

اجازه هست یه لحظه باز توی چشات نگاه کنم؟

 

با یک نگاه بی ریا روی غمو سیاه کنم؛

 

اجازه هست ...

 

 

چگونه می توانم احساسم را پنهان یا انکار کنم
در حالیکه می دانی دروغ نمی توانم گفت ؟
عشق همه باور من است
با عشق زندگی می کنم
با عشق نفس می کشم
با عشق می خوابم
با عشق بیدار می شوم
من حتی با عشق فکر می کنم !
به تو
به خودم
به دنیا
به بود و به نبود !
به من یاد داده اند که من و تو ، ما
و ما یعنی عشق
حال بگو من چه کنم که عشق ، این حس همیشه بیدار من
برای تو چون لطیفه های تکراری آزار دهنده
روح تو را می آزارد ؟
گناه من چیست که عقل تو ، عشق مرا با منطق مجهولات می سنجد و به قضاوت می گذارد؟
حال به من بگو که اگر من و توی من ، ما ، عشق ، احساس یعنی بازی کودکانه پر از نیرنگ و ریا
عشق یعنی پوچ و بی محتوا
عشق یعنی منطق و عقل
عشق یعنی انکار
عشق یعنی زمان
عشق یعنی فراموشی
ما نه ، من چه کنم که
تو را با احساسم می پرستم
با چشمانم
با گوشهایم
با دلم
با وجودم
به کدامین گناه باید بپذیرم که چون تو عشق را از دید عقل ببینم نه از دریچه دل ؟
حال اگر تو نمی خواهی با من
ما بسازی
عشق بیافرینی
احساس را با عقل بیامیزی
عشق را بر سر سفره دل بیاوری
آن حکایت غریب دیگری است
که دل من چه آسان به تو می بازد ؟
ومن چه آسان از دست می روم
و تو چه آسان به اینهمه صداقت و صفا و صمیمیت می خندی و می گذری !!!!!!!!!