زمستون بود.
یه زمستون سرد.
ما خونمون مهمون داشتیم.
خاله بزرگم با دختراش خونمون بودن.
بعد از ناهار من و دختر خالم رفتیم سر کامپیوتر. اینترنتم رو شاخش بود.
رفتیم chat کنیم. یه آقا پسر اومد و گفت salam منم گفتم سلام بعد خالم اومد و گفت بیاین سر کارش بذاریم. گفتم باشه. منم پایه ی شیطنت!!!!!
یه صحبت 5دقیقه ای کردیم و مامانم صدامون زد برای چایی و میوه.
رفتم اما addش کردم.بعد از اون روز هر وقت می رفتم off چک کنم اون واسم پیام گذاشته بود و جالب بود که دیگه هیچ وقت با هم on نمی شدیم و این برای هر دوی ما سوال بود.
تا بعد از چند ماه تو ماه فروردین سال بعدش توی یکی از پیام هایی که واسه من گذاشته بود شماره همراهشو داد. من اصلاً اهل زنگ زدن نبودم ولی وقتی داشتم از دانشگاه برمی گشتم خونمون توی ایستگاه مترو صادقیه با تلفن عمومی بهش زنگ زدم. گفتم سلام گفت سلام تا گفتم مینو هستم گفت خوبی؟ شناخت منو! خوشحال شدم. کمی حرف زدیم بعد ازم خواست شماره ی همراهمو بدم اما من ندادم آخه من که نمی شناختمش!
چند روز بعد دوباره زنگ زدم از همونجا بعد دوستش گوشی رو جواب داد و گفت چند دقیقه ی دیگه تماس بگیرید.
تماس گرفتم و باز شماره خواست. نمی دونم چرا وقتی سوار مترو شدم با شماره ی خودم بهش sms دادم.
از اون روز به بعد تماس ما با تلفن همراه بود.
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت!!!استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم! استاد گفت: ازدواج یعنی همین !!!